ریحانه



از وقتی که طعم بلاگر بودن با سیستم رو چشیدم دیگه دوستندارم یک بلاگر گوشی به دست باشم :)

مدت زیادی شرایطشو نداشتم که درست حسابی بیام اینجا

این روزا اینقدر سرم شلوغه و وقت کم میارم که حد نداره

الانم که در خدمتتونم دلیلش وقت آزادم نیست، از سر اجبار اینجام :))

پسر و پدر هردو خوابن و خواب سبک و قطعا ظرف شستن من اذیت کنندست 

منم از فرصت استفاده کردم و اومدم پشت سیستم که بعد مدتها یه پست درب و داغون بذارم.

و خواستم بگم که ازین به بعد منتظر پست های مادرانه بیشتری باشید :)  



انتظار !
یه بار یه دوستی بهم گفت سعی کن تو زندگیت از هیچ کس انتظاری نداشته باشی ، چون انتظار وقتی برآورده نشه خیلی چیزا رو خراب میکنه !
آره واقعا درست می‌گفت
اما نمیشه از هیچ کسی انتظاری نداشت واقعا نمیشه 
یه آدمایی تو زندگی هرکسی هست که لازمه ازشون انتظار داشت 
و وقتی انتظارت برآورده نمیشه بدترین و سخت ترین ضربه ها رو بهت وارد میکنن !
چیزی که خودشون هیچ وقت نمی‌فهمن 


این روزا اینقدر یه جوری میگذره آدم حوصله اش نمیکشه چیزی بنویسه 
اصلا دست و دلم به هیچ کاری نمیره .
فقط دوسدارم خدا سرعت گذر زمان رو بیشتر کنه :) 
میدونید چیو دوسدارم ؟ وقتی ۴۰ ۵۰ روز دیگه میرسه و میام این پست رو میخونم و میگم دیدی چه زود گذشت


تازه شب که میشه یعنی از ساعت یازده به بعد :/ من انرژی میگیرم کارهامو انجام بدم 

فکر میکنم کسل بودنم در طول روز یکی از دلایلش ساعت خوابمه که تغییر کرده 

البته دارم تلاش میکنم نیم ساعت نیم ساعت بکشمش عقب :( کاش راه دیگه ای بود

● چقدر خوب بود اون دورانی که شبا خیلی زود میخوابیدم



روزهای من با سرعت غیرقابل باوری میگذرن

انگار همین دیروز بود که بخاطر تموم شدن تابستون و شروع فصل قشنگ پاییز خوشی میکردم

و حالا نصفی از پاییز گذشت !!!

و چقدر بیهوده میگذره ، این روزا اینقدر استرس و فکر و خیال دارم که نمیتونم به هیچ کاری برسم 

دوسدارم فقط روزا بگذره 

یه روزی حسرت داشتن همین روزها رو میخورم که اینقدر راحت گذاشتم بگذرن .



گاهی اوقات زندگی مشترک اینقدر لذت بخش میشه که هر ثانیه اش تو دلم خداروشکر میکنم 
و امان از بقیه اوقات !
حس میکنم بچه ای که بدنیا آوردم فقط مال منه و فقط من در قبالش وظیفه دارم 
فقط من باید باهاش بی خوابی و خستگی بکشم 
از اینکه همسر وقت نمیذاره کمک کنه واقعا ناراحت میشم 
چندبار که خودم گفتم اومد پسر رو برد پیش خودش تا من کارامو بکنم 
ولی وقتی خوابیم و پسر یکم گریه میکنه بخاطر گرسنگی پا میشه میره تو اتاق و درو میبنده !
جدا این کار منو ناراحت میکنه و حس میکنم ما فقط دوتا همخونه ایم و من باید خجالت بکشم  بچم که گاهی سروصدا میکنه باعث اذیت و بهم خوردن خواب همخونم شده 

نمیدونم چی شده که اینطور شده !
دوست دارم زودتر روزهای خوب برگرده



سلام 
خانوما ، مامانا روزتون مبارک :*

امسال دومین سالیه که روز زن رو بهم تبریک میگن و اولین سال برای روز مادر :)

دیشب با عمه ام صحبت میکردم گفتم که آدم تا مادر بودنو تجربه نکنه نمیدونه که مادرا چقدر سختی کشیدن 
ولی متاسفانه اینو چقدر دیر میفهمیم :(

حالا خوبه ما بعد مادرشدن متوجه میشیم ، آقایون چی D:


گاهی وقتا سکوت بهترین چیزه

وقتی میبینی حرف زدنت بی فایدست

وقتی میبینی گوشی نیست برای شنیدن حرفات

وقتی اونی که باید دیگه نیست

پرم از حرفایی که نه میشه بیان کرد نه میشه نوشت

دوست ندارم زمان بگذره ، دوست ندارم این روزای خاکستری بگذره

میترسم گذر زمان روزها رو تیره تر کنه .


یادمه قبلنا خونه ها هال و پذیراییشون جدا بود 
در و دیوار از هم جداشون میکرد 
ولی تو خونه های جدید همچین چیزی نیست یعنی من ندیدم
یادمه خونه پدربزرگم تو مهمونیا مردها بیشتر وقتا تو پذیرایی بودن و خانما تو هال یه در چوبی بزرگ هم این دوتا رو از هم جدا میکرد 
بعد چند سال این در چوبی رو دراوردن 
حالا خونه ما نمیدونم به این قسمت سالن میگن هال یا پذیرایی
شاید یه فرشش پذیرایی باشه یکیش هال D: 
ولی یه پنجره نسبتا بزرگ داریم اینجا که تا حالا بخاطر سردی هوا جرات نمیکردم کامل بازش کنم 
اما حالا که همه جا بهاری شده دوتا قسمتشو باز کردم و ماییمو هوای خوش و آسمون آبی رنگ با چند تیکه ابر :)

برنامه بعدی رفتن تو بالکن چایی خوردن ولی این برنامه نیازمند مقدار بسشتری هوای بهاریه :)) 

+یعنی پسرجان اینقدر بغل گوشم سروصدا کرد که نفهمیدم میخواستم از چی بنویسم و چی نوشتم :)


چند وقتی بود به همسر میگفتم برام کتاب یادت باشد رو بگیره 
گفت برات از کسی امانت میگیرم، اما من قبول نکردم 
کلا دوست دارم کتاب‌هایی که میخونم مال خودم باشه 
نه که بخوام داخلشون چیزی بنویسما ، اتفاقا رو کتابام خیلی حساسم و حتی یه خط توشون نمی‌‌کشم 
فقط سال خرید کتاب رو شاید بنویسم ، و وقتی هم کتابی رو امانت میدم کلی سفارش میکنم که طرف خوب مراقبت کنه :)))
هفته پیش همسر برام این کتاب رو خرید و من با کلی ذوق شروع کردم به خوندنش ، با اینکه این روزا وقت سر خاروندن ندارم اما هرجوری بود کتابو دستم میگرفتم میخوندم حتی از ساعت خوابم میزدم 
کتاب خاطرات شهید حمید سیاهکالی مرادی هست که توسط همسرش نوشته شده 
شروع خیلی قشنگی داشت ، از همون اول میشد فهمید که کتاب پر از عاشقانه هاست 
وسطای کتاب که رسیدم دیگه داشت دلم رو میزد، خیلی کش پیدا کرده بود بیان خاطره هایی که بعد خوندنش می‌گفتم خب اینو نوشته که چی داشت خسته ام میکرد 
نظر من اینه که زیاده از حد همه چی رو تعریف کرده بود :))) ریز و درشت خاطراتشون 
اما ادامه دادم خوندنشو تا اینکه به آخراش رسیدم وقتی که شهید مدافع حرم اعزام میشه سوریه و شهادتش .
فوق العاده بود آخرش، اشکم رو دراورد :"(
می ارزید خوندن خاطراتی که سودی نداشت به پایان غمگین و زیباش
و من کلی چیزای قشنگ یاد گرفتم ازشون .
وقتی به اواسط کتاب رسیدم نمیخواستم خوندنش رو به کسی پیشنهاد بدم ، اما حالا که تمومش کردم و کلی میسنجمش میگم واقعا ارزش خوندن رو داره :)



سلام 
عیدتون مبارک 
این پست اولین پست سال ۱۳۹۸ و چهلمین پست وبلاگه !
میخواستم قبل از ساعت دوازده پست بذارم و سعی کنم هرروز این کارو بکنم و روزانه هامو ثبت کنم اما از دستم در رفت و دیر شد 
امروز رو با تماس تلفنی و تبریک عید به خانواده و عمه های خودم شروع کردم 
بعدشم رفتیم عید دیدنی اقوام همسر و کلی انرژی از من و مخصوصا از پسر کوچولوم گرفت 
امشب دیگه تصمیم گرفتم اخرین روزی باشه که میریم عید دیدنی چون واقعا دارم اذیت میشم به جای اینکه لذتی ببرم 
الان اینقدر خسته و بداخلاقم که خودمم به سختی دارم خودم رو تحمل میکنم !
هرجا میریم به من میگن بچتو فلان کن اینطور کن بپوشونش نپوشونش
یعنی من خودم نمیدونم بچم گرمشه یا سردشه یا چ لباسی رو کجا تنش کنم ؟ 
از بعضی دیگه هم نگم که بچم رو چنان میچلونن که انگار به عمرشون بچه ندیدن 
فسقلی منم چون کوچیکه و عادت به شلوغی نداره اذیت میشه و منم اذیت میکنه و این چنین است که مهمونی کوفتم میشه 
حرف بقیه هم دیگه برام مهم نخواهد بود و عید دیدنی تامام !!
اینم از اولین روز سال برای من که چقدر بدخلقم کرده .



ذهنم پر از ایده هاییه که دوسدارم عملیشون کنم 
و کسی باشه که کمکم کنه تا ذهنمو مرتب کنم 
اما کسی رو پیدا نمیکنم که بتونم باهاش درمیون بذارم 
شاید یه کاغذ و قلم بتونه کمی کمکم کنه :( وگرنه تا فردا دیوونه میشم 
فکر میکردم که بخوابم و بیدار شم درست میشم اما اشتباه فکر میکردم :/

سلام 
عیدتون مبارک 
این پست اولین پست سال ۱۳۹۸ و چهلمین پست وبلاگه !
میخواستم قبل از ساعت دوازده پست بذارم و سعی کنم هرروز این کارو بکنم و روزانه هامو ثبت کنم اما از دستم در رفت و دیر شد 
امروز رو با تماس تلفنی و تبریک عید به خانواده و عمه های خودم شروع کردم 
بعدشم رفتیم عید دیدنی اقوام همسر و کلی انرژی از من و مخصوصا از پسر کوچولوم گرفت 
امشب دیگه تصمیم گرفتم اخرین روزی باشه که میریم عید دیدنی چون واقعا دارم اذیت میشم به جای اینکه لذتی ببرم 
الان اینقدر خسته و بداخلاقم که خودمم به سختی دارم خودم رو تحمل میکنم !
هرجا میریم به من میگن بچتو فلان کن اینطور کن بپوشونش نپوشونش
یعنی من خودم نمیدونم بچم گرمشه یا سردشه یا چ لباسی رو کجا تنش کنم ؟ 
از بعضی دیگه هم نگم که بچم رو چنان میچلونن که انگار به عمرشون بچه ندیدن 
فسقلی منم چون کوچیکه و عادت به شلوغی نداره اذیت میشه و منم اذیت میکنه و این چنین است که مهمونی کوفتم میشه 
حرف بقیه هم دیگه برام مهم نخواهد بود و عید دیدنی تامام !!
اینم از اولین روز سال برای من که چقدر بدخلقم کرده .



چند وقتی بود به همسر میگفتم برام کتاب یادت باشد رو بگیره 
گفت برات از کسی امانت میگیرم، اما من قبول نکردم 
کلا دوست دارم کتاب‌هایی که میخونم مال خودم باشه 
نه که بخوام داخلشون چیزی بنویسما ، اتفاقا رو کتابام خیلی حساسم و حتی یه خط توشون نمی‌‌کشم 
فقط سال خرید کتاب رو شاید بنویسم ، و وقتی هم کتابی رو امانت میدم کلی سفارش میکنم که طرف خوب مراقبت کنه :)))
هفته پیش همسر برام این کتاب رو خرید و من با کلی ذوق شروع کردم به خوندنش ، با اینکه این روزا وقت سر خاروندن ندارم اما هرجوری بود کتابو دستم میگرفتم میخوندم حتی از ساعت خوابم میزدم 
کتاب خاطرات شهید حمید سیاهکالی مرادی هست که توسط همسرش نوشته شده 
شروع خیلی قشنگی داشت ، از همون اول میشد فهمید که کتاب پر از عاشقانه هاست 
وسطای کتاب که رسیدم دیگه داشت دلم رو میزد، خیلی کش پیدا کرده بود بیان خاطره هایی که بعد خوندنش می‌گفتم خب اینو نوشته که چی داشت خسته ام میکرد 
نظر من اینه که زیاده از حد همه چی رو تعریف کرده بود :))) ریز و درشت خاطراتشون 
اما ادامه دادم خوندنشو تا اینکه به آخراش رسیدم وقتی که شهید مدافع حرم اعزام میشه سوریه و شهادتش .
فوق العاده بود آخرش، اشکم رو دراورد :"(
می ارزید خوندن خاطراتی که سودی نداشت به پایان غمگین و زیباش
و من کلی چیزای قشنگ یاد گرفتم ازشون .
وقتی به اواسط کتاب رسیدم نمیخواستم خوندنش رو به کسی پیشنهاد بدم ، اما حالا که تمومش کردم و کلی میسنجمش میگم واقعا ارزش خوندن رو داره :)



گاهی وقتا سکوت بهترین چیزه

وقتی میبینی حرف زدنت بی فایدست

وقتی میبینی گوشی نیست برای شنیدن حرفات

وقتی اونی که باید دیگه نیست

پرم از حرفایی که نه میشه بیان کرد نه میشه نوشت

دوست ندارم زمان بگذره ، دوست ندارم این روزای خاکستری بگذره

میترسم گذر زمان روزها رو تیره تر کنه .


یادمه قبلنا خونه ها هال و پذیراییشون جدا بود 
در و دیوار از هم جداشون میکرد 
ولی تو خونه های جدید همچین چیزی نیست یعنی من ندیدم
یادمه خونه پدربزرگم تو مهمونیا مردها بیشتر وقتا تو پذیرایی بودن و خانما تو هال یه در چوبی بزرگ هم این دوتا رو از هم جدا میکرد 
بعد چند سال این در چوبی رو دراوردن 
حالا خونه ما نمیدونم به این قسمت سالن میگن هال یا پذیرایی
شاید یه فرشش پذیرایی باشه یکیش هال D: 
ولی یه پنجره نسبتا بزرگ داریم اینجا که تا حالا بخاطر سردی هوا جرات نمیکردم کامل بازش کنم 
اما حالا که همه جا بهاری شده دوتا قسمتشو باز کردم و ماییمو هوای خوش و آسمون آبی رنگ با چند تیکه ابر :)

برنامه بعدی رفتن تو بالکن چایی خوردن ولی این برنامه نیازمند مقدار بسشتری هوای بهاریه :)) 

+یعنی پسرجان اینقدر بغل گوشم سروصدا کرد که نفهمیدم میخواستم از چی بنویسم و چی نوشتم :)


چندهفته پیش که رفته بودیم خونه پدرشوهرم اینا 
مادرشوهرم گفت که پوست سر بچت پوسته پوسته شده 
و تعجب کردم که چطور من متوجه نشده بودم !!!
گفت که نگران نباش طبیعیه 
ولی وقتی رفتم خونه ترسیدم از دوستام پرسیدم اونا هم گفتن طبیعیه 
ولی زنداداشم گفت اگزماست و نمیدونم چرا تا میگی اگزما همه میگن نهههه انگار که چیز بدی گفتی
اگزما همون خشکیه پوسته دیگه :/ 
خب راه حلی که هست چرب کردن پوست سر با روغن زیتونه و بهتره چند ساعت قبل حموم کردن نوزاد باشه 
اما چون این خشکی و پوسته شدن موجب خارش میشه و ممکنه نی نی رو اذیت کنه میتونید هروقت لازم دونستید چرب کنید کله بچه رو :)) 
من امشب چرب کردم پوست سرشو و اروم شونه زدم تا بلکه یکم از پوستا کنده شده :/


اون دورانی که همش با همسر بیرون میرفتیم چه در دوران عقد چه بعد ازدواج و چه بارداری شیرین ترین لحظه ها رو باهم ساختیم 
چند روز پیش که به اتفاق خانواده همسر تو شهر میگشتیم باهم گفتیم عه یادش بخیر چقدر اینجا اومدیم
تو این پارک نشستیم چیپس فلفلی خوردیم !!!
من گرچه بعد زایمانم حافظه امو از دست دادم اما اون خاطرات شیرینو هیچ وقت یادم نمیره 
البته الان فکر کردن بهش ناراحتم میکنه چون دیگه بیرون نمیریم 
میدونید بحث بیرون رفتن نیست ، بحث وقت گذاشتنه !!
همسرم قبلا خیلی برام وقت میذاشت اما الان اینقدر سرش گرم کاراشه که انگار منو فراموش کرده :( 
جایی تو برنامه هاش ندارم 
فکر میکردم تعطیلات نوروزی بیشتر پیش هم باشیم اما سال جدید و تعطیلاتش براش فرصتی شد که بیشتر برای رسیدن به اهدافش وقت بذاره 
برنامه امروزشو چیده بود تا شب بدون اینکه از من بپرسه کاری نداری بیرون نمیخوای بری
راستش دلم گرفت 
پس من چی ؟
خودش میدونه که من اینحا به جز اون کسی دیگه رو ندارم .


وقتی یه مشکلی دارم یا ناراحتم و دلم گرفته دوسدارم به مامانم زنگ بزنم 
ولی مامانم اینقدر قوی نیست مثل قدیما که بتونه بشنوه و حالش بد نشه 
چند روزیه حال پسر میزون نیست 
منم بی تجربه و بی کس و تنها تو شهر غریب:))
نخواستم مامانمو نگران کنم اول به آبجیم زنگ زدم گفت که نمیدونه از سر اجبار به مادرم زنگ زدم 
حالا بعد دو روز که حال پسر بهتر شده الحمدلله مامانم حالش بد شده و مریض افتاده
یعنی هر سری اوضاع همینه 
نمیدونم چیکار کنم خب از مامانم کمک نگیرم چیکار کنم پس

با خودم فکر کردم شاید این همه حساسیت و حال بد و غرزدنو فلان بخاطر زایمانم باشه 
اخه همه الان همه چی رو به زایمان ربط میدن :)))
ولی امروز بهتر بودم
با همسر نشستیم فیلم دیدیم بعدشم رفتیم بیرون 
تنها نگرانی این روزام برای پسره، با هزار بدبختی شیر میخوره میترسم رفلاکس داشته باشه باید حتما ببرم دکتر معاینه کنه چون هم داره خودشو اذیت میکنه هم منو :(
ساعت خوابشم که همش داره میره عقب 
امشب فضای خونه رو کم نور کردم بلکه زودتر بخوابه تا الان که موفق نبودم :/
خودمم با چرت پنج دقیقه ای کلا خواب از سرم پریده و دارم برای ناهار فردا غذا درست میکنم که اگه رفتیم بیرون بی غذا نمونیم
چون اگه پای حرفمون بمونیم تصمیم گرفتیم دیگه از بیرون غذا نگیریم !

وقتی یه مشکلی دارم یا ناراحتم و دلم گرفته دوسدارم به مامانم زنگ بزنم 
ولی مامانم اینقدر قوی نیست مثل قدیما که بتونه بشنوه و حالش بد نشه 
چند روزیه حال پسر میزون نیست 
منم بی تجربه و بی کس و تنها تو شهر غریب:))
نخواستم مامانمو نگران کنم اول به آبجیم زنگ زدم گفت که نمیدونه از سر اجبار به مادرم زنگ زدم 
حالا بعد دو روز که حال پسر بهتر شده الحمدلله، مامانم حالش بد شده و مریض افتاده
یعنی هر سری اوضاع همینه 
نمیدونم چیکار کنم خب از مامانم کمک نگیرم چیکار کنم پس

ساعت خواب پسر رو به سختی یکی دو ساعت جلو کشیدم حالا هرکاری میکنم ساعت خواب خودم درست نمیشه 
امشب سعی میکنم یکساعت زودتر بخوابم که ازونور زودتر بیدار شم و وقت بیشتری داشته باشم برای ساختن روز بهتر 
باید عادت کنم به زندگی منظم و با برنامه تا بتونم موفق باشمو به کارام برسم 
اگه همینطور جلو برم فقط به خودم آسیب میزنم 
دوست ندارم یکسال دیگه از عمرم رو نابود کنم 
پس باید سختی بکشمممم :( برای رسیدن به بهترین ها 
الان مثلا دارم خودم رو برای فردا آماده میکنم :)))) 

چقدر لحظه شماری میکردم فروردین برسه و هوا خوب شه که دیگه بی دغدغه و با خیال راحت با پسر بریم بیرون 
اما انگار این بارون دست بردار نیست :) دو روزه بارون شدید میباره 
از خیلی مادرای دیگه هم خبر دارم که بی صبرانه منتظر گرم تر شدن هوا هستن 
اخه وقتی هوا سرده همش استرس داری بجه ات خدایی نکرده مریض نشه حالا هرچقدرم بپوشونیش !
یکی رسیدگی کنه :)))


هرچند تو وضعیت الانم کارای خونه رو انجام دادن خیلی برام سخته اما باز ترجیحش میدم به کار بیرون :/
وقتی همه کارامو انجام میدم اینقدر حالم خوب میشه ذهنم مرتب میشه!!! و اینکه دیگه خوابم نمیاد :))
قرار بود امروز اولین روز بعد از تعطیلات برنامه سال ۹۸ رو بنویسم که به لطف فسقل بچمون هنوز وقت نکردم هیچ کاری بکنم 
اما قطعا تا اخر شب انجامش میدم ^_^
خیلی خوب میشه اگه اول هرسال اهدافتونو بنویسید و کارایی که میخواین تو اون سال انجام بدین و اخر سال که نیشه یه نگاه بندازید ببینید به کجا رسیدین 
امسال میخوام اگه خدا قبول کنه این لذتو نصیب خودم بکنم :)))

سلام :) 

این روزا خیلی احساس تنهایی تو دنیای واقعیمو میکنم، آدم‌های واقعی زندگیم که شاید بتونن من رو از تنهاییم دربیارن کیلومترها ازم دورن 
فکر میکنم یک هفته بیشتر باشه که بیرون نرفتم به جز شبی که با گریه و استرس پسر رو بردیم درمانگاه و مستقیم برگشتیم خونه  همینجور بی دلیل جیغ میکشید و گریه میکرد رسیدیم درمانگاه میخندید :/ 
ما هم جوون و بی تجربه، نمیدونستیم علت این جیغ ها چی میتونه باشه و من اینقدر ترسیدم که به همسر گفتم زود ببریمش درمانگاه دکتر ببینه مشکل از کجاست . خب چی مینوشتم ؟ اهان!
خلاصه بعد از روزها امروز قرار شد سه تایی قدم ن بریم بیرون همینکه از کوچه اومدیم بیرون پسر شروع کرد به گریه کردن از کالسکه میترسه!!! همسر بغلش کرد و با کالسکه خالی و بچه در بغل ادامه دادیم که یهو پسر که انگار از چیزی ترسیده بود شروع کرد به گریه و هرکاری کردیم آروم نشد و برگشتیم خونه :( 
من آخرش تو خونه افسرده میشم :/ 
از من به شما نصیحت بچتونو زیاد تو خونه نگه ندارین چون فضای بیرون براش غریبه میشه و میترسه و مانع بیرون رفتنتون میشه !
اومدیم خونه الانم شیرشو خورد و خوابید . 
و بله همچنان روزا به سختی میگذرن :) 


سلام :)


فکر میکنم از اثرات مخرب تنهاییه که بیخود و بی جهت ذهنمو درگیر هرچیزی میکنم و اصلا نمیتونم لحظه ای کنترلش کنم !

دیروز با یکی از خواهرام تماس گرفتم میخواستم درباره پسر ازش سوالی بپرسم اما جواب نداد و هنوزم نه زنگ زده نه پیامی که چیکار داشتی زنگ زدی ؟!

با خودم فکر کردم شاید هر دو سه روز یکبار بهش زنگ میزنم زیادیه و حوصله نداره اگه حوصله داشت یا میخواست یکبار اون زنگ میزد و حالی میپرسید 

اهل گله نیستم واقعا ولی نمیخوام مزاحم کسی بشم قرار نیست همه تاوان تنهایی منو پس بدن، یعنی چون من تنهام باید همش تلفن و پیامای منو جواب بدن!

از همین الان تصمیم گرفتم دیگه به هیچکدومشون زنگ نزنم!

***


برام مهم باشه و غصه بخورم؟ خب داغون میشم کم کم!

برام مهم نباشه؟ میتونه به رابطمون آسیب بزنه !


من وهمسرم اول عاشق هم شدیم بعد باهم ازدواج کردیم و هنوز هم عاشقیم اما اخیرا من با یه سری چیزا مشکل دارم که میترسم ایجاد مشکل کنه!

از همسرم توقع دارم بیشتر برام وقت بذاره

گاهی بعد کارش یکی دوساعت دیرتر میاد چون میخواد با دوستاش باشه یا برن پیاده روی باهم

وقتی هم میاد بعد ناهار معمولا میخوابه 

جدیدا هم ساعت خوابش خیلی زیاد شده دکتر گفت بخاطر غلظت خون خیلی بالاشه و منو خیلی نگران کرده!

یعنی میخوام بگم در طول روز خیلییییی کم باهمیم و این مسئله واقعا داره آزارم میده!


اصلا نمیدونم چرا یهو اومدم پشت سیستم نشستم و دارم این حرفا رو میزنم فقط میدونم حالم بده نیاز داشتم بگم بنویسم 

روزهای عجیبیه 

کلی آدم دورته و باز تنهایی .

چه خوبه که پسر هست :)


*یکم بیشتر حواستون به خانمهایی که تازه زایمان کردن و عمیقا درگیر روزهای سخت بچه دارین باشه !



نوه های پدرم به جز پسرم :)))) از قبل دوماهگی شروع میکردن به تلاش برای غلت زدن 

اما پسر من دو ماه و سه ماهش حتی تموم شد اما هیچ تلاشی نمیکرد!

من گاهی خودم به پهلو میخوابوندمش اما باز فایده ای نداشت 

تا این که چند روز پیش روی یه متکا بزرگ گذاشته بودمش و به کمک متکا برعکس شد D: و ما خیلی ذوق زده شدیم ازاین پیشرفت یهویی 

امروزم که یهو به سرش زد تلاش کنه و غلت بزنه، اخه یه هفته دیگه باید واکسن بزنه و باید یجوری اذیت بشه دیگه :/ 

یعنی امروز ولش میکردی برعکس میشد :) به هزار بدبختی الان خوابوندمش 

دوساعته در تلاشم بخوابه! 

 هربارهم با غلت زدن بی موقع چه وسط شیر خوردن چه وقتی که خواب میرفت، خواب از سرش میپرید :|


+ چند روز پیش یه استوری دیدم درباره اینکه بعد از تولد بچه چقدر مادر قوی تر میشه ! آره واقعا قبول دارم 

و حتما یک روزی راجع بهش مینویسم :)




غروب بود ، از ساعت ۴ و ده دقیقه بامداد که از خواب پریدم غروب بود

هنوزم غروبه و من تنها تو تاریک و روشنی خونه نشستم 

صدای مولودی و شلوغی خیابونا تا توی خونه ما هم رسیده اما هنوز اینجا غروبه

اسپنددودکن رو گذاشتم رو شعله گازو اومدم پنجره رو باز کردم، کسی زودتر از من اسپند دود کرده بود

بوی اسپند، صدای‌مولودی ، بوق ماشینا . انگار همه آدما ریختن  بیرون 

اونجا غروب نبود ، غروب اینجاست! 


به نیمه شعبان دوسال پیش فکر میکنم و قلبم تیر میکشه.


منتظر وایسادم کسی دلش بسوزه برای روزهای خسته کننده و پرمشغله ای که دارم میگذرونم و بیاد منو از این روزهای غم زده بیرون بکشه و پرتم کنه تو خوشحالیا ؟!

الکی دارم انتظار میکشم ! 
شاید بشه از فردا روزهای بهتری ساخت :)
همینکه میبینم دونه دونه کارهایی که باید انجام بدم از لیست خط میخوره خودش جای امید داره !!
سختی ها آدمو بزرگ میکنن ، من بهش ایمان دارم .

سلام :)

چند روز پیش مامانم اینا اومدن خونمون برای اینکه موقع واکسن چهارماهگی پسر تنها نباشم.
واکسن چهارماهگی دوتا بود و اینکه بعدش پسر تا سه چهار روز تب داشت
میشه گفت سخت تر و آزاردهنده تر بود 
هووووف کی این واکسنا تموم شه دیگه :(
باور کنید من بیشتر زجر میکشم تا بچه !!
یه نکته اینکه بچه ها باهم متفاوتن 
اینطور نیست که یکی سر واکسن چهارماهگی اذیت نشه پس بچه شما هم اذیت نمیشه
ممکنه کاملا برعکس بشه!
پس الکی از بقیه نپرسید سخته یا آسون :))


سلام Arabic Veil

آقا ما همیشه دوسداشتیم تو پستامون از این ایموجیا استفاده کنیم و بالاخره به رویای دیرینه خود رسیدیم 

امروز پسر به شدت منو کلافه کرد هرکاریش میکردیم آروم نمی گرفت 

منم برداشتم گذاشتمش تو کالسکه و بردمش بیرون کلی تو خیابونا گشتیم تا فسقلی خواب بره 

وقتی رسیدم سرکوچه پیرزن همسایه به قصد احوالپرسی جلو اومد  خیلی وقتا منو میبینه با یه حالتی نگا میکنه انگار منو نمیشناسه اصلا ، این دفعه حال مادر شوهرمم پرسید و حتی گفت پسرت خوبه !!!!

بعدشم گفت لطفا زباله هاتونو ساعت نه به بعد بذارید سرکوچه فلان شده و 

من از خجالت آب شدمو همش تو این فکر بودم چقدر ندونسته موجب اذیت همسایه ها شدم 

آخه یه همسایه داریم کلی ما رو اذیت کرده و طعم همسایه بد رو بهمون چشونده 

هیچ وقت دوست نداشتم خودمونم یه روزی حتی ندونسته تو اون نقش باشیم !

باشد که جبران کنیم ! 



+ همسر اومد خونه و بهش گفتم چیشده و فهمیدیم که چقدر همسایه اغراق کرده !!!!

چقدر من ساده ام آخه ، چقدر ناراحت شدم بخاطر موضوعی که به این شدت نبوده :)

چطوره همسایه های بدی باشیم ؟ 
++ وی خودش را با این شکلک ها دیوانه کرد 


چند روز پیش مجدد رفتم عضو گودریدز شدم

جالبه !

به آدم انگیزه مطالعه ی بیشتر میده

هرچند من این روزا خیلی وقت کم میارم ، اما هدفمو گذاشتم برای خوندن حداقل 14 تا کتاب در طول سال  

بزور دنبال وقت خالی میگردم و تمام سعیم رو میکنم کتاب بخونم

وقتی در طول روز حتی چندصفحه کتاب میخونم یا به اندازه دوخت یک گل گلدوزی میکنم یا یه پروانه رو حتی ناقص نقاشی میکنم حس بهتری دارم

و شده برای لحظه ای منو از حس لعنتی افسردگی دور میکنه .


بعد از تقریبا دو هفته مامانم اینا دارن برمیگردن خونشون 

معلوم نیست دفعه‌ی بعدی که همدیگرو میبینیم کی باشه 

++++

دو خط بالا رو دیشب نوشتم و ذخیره پیش نویس شد

راستش خیلی دوست داشتم باهاشون برم اما نشد 

چون همسر زیادی اهل سفر نیست 

و حوصله مسیرای طولانی رو نداره

اما من سفر رو دوست دارم البته با شرایط عالی 
خیلی دوسدارم یه بار به روستاهای شمال سفر کنم اما فعلا شرایطش جور نیست !

یا خیلی دوسدارم با دوچرخه سفر کنم البته احتمال میدم بعد از طی کردن چندکیلومتر از شدت پا درد دیگه نتونم ادامه بدم 
 
فکر میکنم این ها رویاهای دست نیافتنی من باشن !

+ + + +

برای اولین بار دارم حلیم درست میکنم 

راستش یه کم استرس دارم که اگه بد شه چی !

اما فکرشو نمیکردم دستور پختش اینقدر راحت باشه و فقط گندم و گوشت مواد تشکیل دهندش باشن :))))






قبل از این سفر خانوادم به خونمون من طبق عادت هرروزم رو با زنگ زدن به مامان شروع میکردم 

اما حالا که برگشتن خونشون دیگه تصمیم به ترک عادت گرفتم و بالاخره بعد از دو روز و نصفی امروز بهش زنگ زدم 

مامانم هنوز منو نصیحت میکنه، و نگرانه 

مامانا همیشه مامان میمونن حتی بعد ازدواج بچشون 

چندین و چندباره میگه برید فریزر بخرید میگم مامان لازممون نمیشه ما هرچی هم میخوایم تازه تازه میخریم اینطوری بهتره 

ولی باز امروز پشت گوشی گفت برو فریزر بخر بالاخره لازمت میشه 

منم گفتم باشه حالا ببینم چی میشه !

نمیدونم چیکار کنم با این نگرانیای مامان

دوسدارم باور کنه من دیگه میتونم از پس زندگیم بربیام

آخه نمیدونید گاهی این نگرانیش چقدر منو اذیت میکنه

خدانکنه یه بار زنگ بزنه و من دستم بندباشه و جواب ندم هزااارتا فکر وخیال منفی میاد سراغش :(

حتی یه بار از ترس کل لبش تبخال زد !!!!


نمیدونم چیکار باید کرد :/

فعلا که دارم روش کمتر تماس گرفتن رو اجرا میکنم 


بعد از نوشتن پست قبلی پاشدم و کارامو انجام دادم :|
پسر رو گذاشتم تو کریرش و گذاشتمش جلو در حموم و رفتم پتو رو شستم 
همشم میخندید :/ پتو شستن خنده داره مگه ؟:))
بعدشم شستن ظرفا 
نزدیکای ساعت دوازده بود که همسر بیدار شد معلوم بود پست قبلیمو خونده -___-
اومد گفت بیا بریم پارک نزدیک خونه ! من قبول نمیکردم چون هم دیروقت بود هم وقت خواب پسر
اما بالاخره قبول کردم ولی مقصد عوض شد وکلی پیاده روی کردیم پسرم گذاشتیم تو کالسکه دنبال خودمون کشوندیمش:))
یه چیزی خوردیمو مسیر برگشت رو با اسنپ اومدیم
دونه دونه ی انگشتای پاهام درد میکنه :/
اما حالم خوبه :) 
دوسداشتم بریم حرم 
تا حرم ۱۵ دقیقه پیاده روی بود 
ولی من دیگه نمیتونستپ قدم از قدم بردارم .

سلام :) 
امروز خودمو مشغول درست کردن بولت ژورنال کردمو کمی هم نقاشی کشیدم، اون لحظه انگار واقعا توی یک دنیای دیگه بودم و هیچ فکر و خیال بیخودی حالم رو خراب نکرد.
اما الان که باز تو سکوت خونه نشستم حالم خراب شده و دیگه دست و دلم به کار نمیره
ظرفای کثیف توی سینک 
پتوهای وسط هال 
خریدهایی که رو زمین مونده و.
اینکه هرچی جارو میکشم باز سریع سر و کله مورچه ها پیدا میشه اعصابم رو خرد میکنه !
اینکه بعد سه روز وقت نکردم پتوی خیس خورده توی لگن رو بشورم حقیقتا خیلی اعصابم رو خرد میکنه :/
و اینکه حس میکنم تو این خونه اصلا دیده نمیشم !
انگار یه ماشینم، یه ماشین که باید تو خونه بمونه، یه ماشین که باید تا چشم باز میکنه یه سری کارهای تکراری رو انجام بده، یه ماشین که هیچی رو برای خودش نخواد !
چندبار با پسر دوتایی رفتیم بیرون، نمیگم بد بود ولی خیلی خوبم نبود 
دوسدارم با همسر بریم بگردیم مثل قدیما 
جدیدا همسر خیلی سرش تو کارای خودشه و این مسئله واقعا منو آزار میده!
فیلم میبینه کتاب میخونه میخوابه مستند میبینه . بیخیال.
نمیتونم هضم کنم این همه علاقه رو در کنار بی توجهی !

الان داشتم فکر میکردم که آخرین بار کی احساس خوشبختی کردم ؟ 
  


امشب دوباره هوس کردم بولت ژورنال درست کنم ( بعدا راجع بهش یه پست میذارم )

اولش تصمیم داشتم دفترشو بخرم، و رفتم راجع بهش با همسر صحبت کنم که همسر شروع کرد به گفتن حرفایی که برای من بار منفی داشت (گفتن هر حقیقتی هم اینقدر رک و همیشگی لازم نیست!) که آدم اگه بخواد به کاراش برسه و برنامه داشته باشه حتما لازم نیست ازین دفترا داشته باشه و فلان !

ولی گفت که دفترشو حضوری برات میگیرم نمیخواد اینترنتی سفارش بدی :|

منم کلا قید خریدن دفترو زدم و رفتم کشو وسیع خودمو که پر از لوازم تحریره باز کردم همه دفترامو نگا کردم ولی به جز دفتر طراحی a3 که داشتم چیزی چشممو نگرفت 

این همه لوازم تحریر میخوام چیکار وقتی وقتشو ندارم از تک تکشون استفاده کنم :(

رفتم تو اتاق کار همسر و تو کتابخونه دنبال دفتر و یا سر رسیدی میگشتم که چشممو بگیره 

یه سررسید چرمی قهوه ای دیدم بازش کردمو

هعی .

نوشته هایی که مربوط میشد به دوران نامزدیمون :) اون سررسید یه مدت پیش همسر بود و هرروز داخل اون برام می نوشت و یه مدت هم دست من :) چقدر همه چی فرق داشت با الان !

آخرسر تصمیم گرفتم برم سراغ همون دفتر طراحی .

ولی پسر هر پنج دقیقه یک بار از خواب بیدار میشد و اصلا فرصت نداد من برم یه خط تو دفتر بکشم :)) 

خونه تاریک بود ، تو اتاق پسر رو خوابوندم و بعد از اینکه مطمئن شدم قراره دیگه بیدار نشه خواستم دفتر طراحیمو بردارم با بقیه وسایل و برم تو اتاق کار همسر و بولت ژورنالمو درست کنم 

که همون لحظه متوجه شدم همسر در اتاقشو بست و لامپو خاموش کرد که بره فیلم نگاه کنه :/ سینما خانگی !

منم راهمو کج کردم رفتم تو آشپزخونه رفع گشنگی کنم

اینا رو گفتم کله ام خالی شه بتونم خواب برم :(

اگه امروز فقط زندگی خودم رو در نظر بگیرم میتونم بگم که راضی بودم از خودم 

حتی تونستم خیلی جاها کم حوصلگی و عصبانیتم رو کنترل کنم ^^

بهتر میشه همه چی :) من مطمئنم 

همه چی که نه . یه سری چیزا اصلا درست نمیشه :/


چند روز پیش مجدد رفتم عضو گودریدز شدم

جالبه !

به آدم انگیزه مطالعه ی بیشتر میده

هرچند من این روزا خیلی وقت کم میارم ، اما هدفمو گذاشتم برای خوندن حداقل 14 تا کتاب در طول سال  

بزور دنبال وقت خالی میگردم و تمام سعیم رو میکنم کتاب بخونم

وقتی در طول روز حتی چندصفحه کتاب میخونم یا به اندازه دوخت یک گل گلدوزی میکنم یا یه پروانه رو حتی ناقص نقاشی میکنم حس بهتری دارم

و شده برای لحظه ای منو از حس لعنتی افسردگی دور میکنه .


دنیا جای قشنگی نیست
مهربونی نیست 
زیبایی نیست 
دارم یه حصار میکشم دور خودم 
بچمو بغل کردمو دارم اروم اروم حصارمو میکشم 
خسته ام از آدما 
امشب همه‌ی پیام رسان هامو حذف کردم 
به جز یکی، اونم بخاطر پیگیری علاقه و ایده هام 
فکر میکنم هرچقدر کمتر با آدمها درارتباط باشم کمتر حال بد رو تجربه میکنم
دنیا جای قشنگی نیست 
یه چیزی اما هست که فکر کردن بهش حس خوبی داره 
اینکه درو باز میکنیم و میبینیم مستاجر مهربونمون برامون غذا گذاشته پشت در 
مهربونیش حس خوبی داره .
وگرنه هیچ چیز دیگه ای به جز من و بچم قشنگ نیست 
میدونم ممکنه پسرم هم بزرگ شه و تنها شم ولی حالا از داشتنش آرومم و حالم باهاش خوبه 
عشق مادرانه! میتونم بگم بزرگترین و زیباترین عشقِ
نه 
عشق کلمه ارزشمندی نیست 
نمیدونم میشه چی اسمشو گذاشت 
راستش دیگه عشق هم قشنگ نیست!
شاید اصلا وجود نداره
راستش میخواستم بگم که این روزها حالم خیلی بده، همین! 
.
.
.


سلام :) عیدتون مبارک باشه
یادش بخیر هرسال عیدفطر که میشد (دوران مجردی) بلند میشدیم سحری میخوردیم علتشو نمیدونم :))) شایدم میدونستم و الان یادم رفته، بعدش میرفتیم نماز عید فطر میخوندیم 
چون شهرمون کوچیک بود راحت بیشتر اقواممونو همونجا میدیدیم و عید رو به هم تبریک میگفتیم 
تو راه برگشت هم شیرینی میخریدیم و میرفتیم خونه بعد دو سه ساعت افطار میکردیم D: 
یادش بخیر .
یادش بخیر .
ولی امسال چقدر دل گرفته و تنها و غمگینم :(

سلام :) 
روزتون بخیر ^^
انگار واقعا با صحبت کردنِ بدون عصبانیت و غرض و مرض میشه خیلی از مشکلات رو برطرف کرد
تو دعوا و دلخوریای بین همسرها معمولا هرکدوم از طرف قضیه طرف مقابل رو فقط مقصر میدونه
چرا یکبار برنمیگردیم و به رفتار خودمون نگاه نمیکنیم 
شاید رفتار همسرمون نتیجه رفتار خودمون باشه !
همسر من بارها گفته از زن عصبی و غرغرو بدش میاد ولی متاسفانه من از بعد زایمانم به شدت کم ظرفیت شدم 
یک روز فقط تلاش کردم آروم باشم جاهایی که میخواستم غر بزنم یا عصبی بشم کنترل کردم همین باعث شد بشینیم باهم حرف بزنیم در کمال آرامش و ببینیم این مدت چیا باعث آزارمون شده 
چی باعث شده یه روز قشنگ مثل گذشتمون نداشته باشیم :(
خداروشکر خیلی چیزا حل شد 
آرامشمون داره برمیگرده قبل اینکه همه ی راه ها رو ببندیم 
فقط کافیه یه مقدار به اشتباهای خودمونم نگاه کنیم 
:)


یه روزهایی بود که بیشتر گریه میکردم ، راحت تر اشکام می ریخت 
اونموقع کمتر غصه میخوردم تا گریه ام میگرفت حالم خوب میشد 
اما این روزها حتی نمیتونم گریه کنم ، دیگه درمونم نمیشه .
خسته شدم .
میگفت اینطوری فوقش تا دوسال دیگه دووم بیاری 
یعنی قراره از پا بیفتم ؟ 

به شدت دچار وسواس فکری شدم 
همش خودمو سرزنش میکنم نکنه این حرفو زدم اشتباه بود الان فلانی چه فکری راجع به من میکنه و
وقتی سودای بدن آدم بالا میره اینطور میشه 
چاره اشم خوردن گرمیجاته که من زده شدم ازش :/ 
من کلا آدمی بودم که به راحتی با همه ارتباط میگرفتم و خیلی خوش صحبت بودم  D: از بس شوخ بودم آدما از با من بودن لذت میبردن -_-
درسته تعریف بود اما جدی بود :)))
ولی حالا :( خیلی برام سخت شده 
دارم با طرف حرف میزنم از وسواس دیوونه میشم که نکنه این حرفو نباید میزدم 
همین حرفای ساده رو ها !
نه حتی شوخی 
شبیه به یک موجود ترسناک شدم که فقط این وسط خودم آزار میبینم !


بیماریِ شگفتی در جهان است؛
و آن خواستن چیزی ست که نداری،
و پس زدن آن،
وقتی که بدستش آوردی!

#آندره_ژید


+ چند وقت پیش میخواستم یه همچین چیزی بنویسم امروز دیدم ایشون خیلی وقته زحمت نوشتنشو کشیده :)))






فکر میکردم پسر هرچی بزرگتر شه من راحت تر میشم ولی کاملا اشتباه فکر میکردم 
الان داره سینه خیز میره و تلاش برای چهاردست وپا رفتن :) 
همش باید دنبالش باشیم مبادا اسیبی ببینه 
درواقع نگهبانش شدم بنده -_-
همه ی کارام یا نصفه میمونه یا کلا میمونه 
بقیه مامانا چیکار میکنن ؟ 
تا میام ظرف بشورم گریه اش درمیاد و مجبورم برم ببینم چه خبره و . 


تصمیمی که گرفته و قراره چندماه دیگه اجرا بشه خیلی روی زندگی من و همسر تاثیر میذاره 
اون لحظه که داشت راجع بهش حرف میزد با هر جمله اش من ناامیدتر و غمگین تر میشدم ولی بروز ندادم و سکوت کردم 
فقط تو دلم گفتم پس ما چی ؟
بعدشم تا همین چند لحظه پیش کلی غصه خوردم و از آینده ی مبهمی که پیش رومونه ترسیدم
یه لیوان چایی ریختم برای خودم برای رفع خستگی و پیشگیری از سردرد احتمالی 
حین خوردن چای رفتم تو فکر
به این که چندبار از وقتی من و همسر به هم رسیدیم این اتفاق با شرایط مختلف برامون پیش اومده
دفعه های قبل قوی تر بودم 
و از ته قلبم ایمان داشتم که خدا حواسش بهمون هست و خدا طوری حواسش بود که جای نگرانی نمیموند
این دفعه چرا اینقدر ترسیدم ؟
دفعه های قبل که تلاش و توکلمون بی نتیجه نمونده بود ؟ 
.

* هدر رو توجه بنمایید    

سلام :) 

امروز پسر ۶ ماهه شد 

برای واکسن دوماهگی و چهار ماهگی بخاطر استرس و بی تجربگی خانواده ام اومدن پیشم، اما ایندفعه با همسر رفتیم و کسی پیشمون نیست 

بمیرم برا بچم که وقتی واکسن میزنه اینقدر مظلوم میشه :( 

امروز همه‌ی وقتم به مراقبت از پسر گذشت 

البته وقتی میخوابید میرفتم سراغ کارام

از بی خوابی دارم میمیرم :( 

امشبم احتمالا بی خوابی بکشم .

مادر بودن همینه :) 

.

امروز برای اولین بار به پسر غذا دادم 

براش فرنی درست کردم ^_^ 


سلام :) 
حالتون چطوره ؟ 
این روزا اینقدر درگیرم که اومدنم به اینجا از اولویتام خارج شده 
پسر مدتیه سینه خیز میره و این روزا تبدیل به سینه خیز سرعتی شده 
مدام باید دنبالش این ور اون ور برم 
راستش خیلی خسته کننده است 
مخصوصا این که دست تنهام :( 
چقدر بده این تنهاییِ لعنتی !
همین پسر شیطون گاهی اینقدر خودشو لوس میکنه که میگم خدایا من چندتا دیگه ازین بچه ها میخوام
ولی باید حواسم باشه احساسی تصمیم نگیرم :))))

بعد از دوسال انتظار منو همسر شب ولادت امام رضا ع به هم محرم شدیم :) 
و چند هفته بعد امام رضا طلبیدن و به اتفاق همسر و خانوادش رفتیم مشهد 
راستشو بگم خوش نگذشت به جز یه قسمت های کوچیکی :) 
بیشتر ناراحتی ازش به یادگار موند (با همسر همه چی اوکی بود مشکل از جاهای دیگه بود )
حالا که دومین سالگرد محرمیتمونه کاش دوباره امام رضا بطلبن و چند هفته بعد مشهد باشیم خیلی دلم هوای زیارتو کرده :(

چندشب پیش خواب دیدم میخواستم برم مشهد اما جور نمیشد ،  اینقدر ناراحت شدم که حتی وقتی از خواب بیدار شدم غصش تو دلم بود 
دوباره فردا شبش خواب دیدم همسر اومد گفت بیا بریم مشهد انگاری شرایطش جور شده بود :))


سلام 

این روزا حسابی دارم از دست خودم حرص میخورم 

از این که میخوام همه رو راضی نگه دارم و نتیجه اش میشه عذاب دیدن خودم 

چرا اینقدر نه گفتن سخته برام ؟ چرا اینقدر من تعارفی ام اخه angry

فردا مهمون دارم و هیچ کاری نکردم 

خونمون به لطف پسر مثل میدون مین میمونه frown

حالا هرشبم زودتر میخوابیدا 

امشب یک و نیم خوابیده 

کلا بساطی داریم !!

خدا فردا رو بخیر کنه با این همه کار و


سلام :) 

دیشب بعد از ۹ روز دوری از خونه برگشتیم به خونمون، چقدر من دلم تنگ شده بود برای خونمون 
همسر میگه من این دلتنگیتو درک نمیکنم، دقیقا برای چی دلت تنگ میشه :/ 
توی این ۹ روز فرصت نشد بیام بنویسم ازین اتفاق قشنگ :))
پنجم مرداد شب بود که متوجه شدم اولین دندون پسر به ما افتخار دادن و از لثه مبارک اومدن بیرون 
فکرشو نمیکردم اینقدر ذوق کنم و خوشحال بشم
پسر از ذوق کردن من خوشحال بود بدون این که دلیلشو بدونه :)) 
دندون دراوردن بچه ها هم مشکلات خودشو داره بیقراری و بهونه گیری و . 
و حالا باید منتظر دندونای بعدی باشیم ^_^

دیشب که داشتم پیمونه های برنجو تو ظرف خالی میکردم یهو پسر طی یک پرش به جلو اومدو دست زدووو ظرف برنجو ریخت رو فرش 
و من همون لحظه به این فکر کردم که خداروشکر قبل این حادثه جارو کشیده بودم 
و دوباره یادم افتاد که چند شب پیش یه ظرف شیشه ای اونجا شکسته شده بود
و خب ممکن بود هنوز تیکه های کوچیکی از شیشه ها تو آشپزخونه مونده باشه :/ 
تو این مدتم پسر شبیه کسی شده بود که داشت برای جوجه ها دونه میپاشید :\
هیچی دیگه یا باید برنجا رو دور میریختم -_- یا برنج شیشه ای میخوردیم 
بله برنج شیشه ای خوردیم :))) حالا شیشه اش سهم کی شده خدا میداندو بس D: 

خلاصه که آرامش نداریم این مدت از دست پسر 
همین آرامش نداشتن بخاطر تو هم برام قشنگه :)))

دیروز دوتا مهمون داشتم که هردو آقا بودن 
از خیلی نظرا بهتر بود :))) 
مثلا نیاز به نظافت کاریایِ با ظرافت نبود 
چون من واااقعا سختم بود با وجود پسر
 همین که تونستم یه غذای خوب درست کنم و همه کارا رو (آشپزی و اماده کردن ظروف و میوه و فلان) در عرض یکساعت و ربع انجام بدم شاهکار کردم واقعا
ولی وقتی مامانم بخواد بیاد همه چی فرق میکنه D: 

سلام :)

از اونجایی که منم دعوت شدم به 

چالش  پس :

《 سلام ریحانه‌ی عزیزم 

این نامه از آینده بدست تو رسیده، آینده‌ای که تو با انتخاب‌هات ساختیش

ازت میخوام خیلی جدی و زودتر به کار هنری مشغول شی.

 

بهت نمیگم سالهای آخر تحصیلتم مثل قبل درس بخون چون همون نخوندنه بهتره :)) ولی به جاش یه کار درست و هدفمند رو پیش ببر که چندسال دیگه نتیجه اش رو ببینی

 

و اخرین حرفم اینکه این ازدواج راه خیلی دشواری داره، فکر نکن همه چی با رسیدن درست میشه

 

عاقبتت بخیر❤》

 

ببخشید دیگه :))

 

ولی خب صحبتای تکمیلی :))

ریحانه‌ی گذشته حتی اگه این نامه بدستش برسه باز هم یه جاهایی اشتباه میکنه 
انتخابِ اشتباه جزئی از زندگیه!

اشتباهات تجربه‌ها رو درست میکنن و آدم موفق کسیه که از تجربه‌هاش درس بگیره 

دریافت نامه از آینده چیزی رو درست نمیکنه :)


کمتر از دو هفته دیگه مونده تا پاییز

من عاشق پاییزم و حس میکنم حالم تو پاییز خیلی بهتره :) 

پاییز یه انگیزه عجیبی تو خودش داره 

(شاید بخاطر شروع مدارس و دانشگاست laugh  )

کاش بشه این انگیزه رو خوب هدایتش کرد که به یه نتیجه خوب برسه

کلی برنامه و کارهای جدید تو سرمه 

فقط مشکلم کمبوده وقته :(

این مشکلم تا دوسالگیِ پسر حل نمیشه 

 


همیشه از خدا میخوام بتونم بچمو درست تربیت کنم 

که حداقلللل موجب آزار و اذیت دیگران نشه 

طرف دوتا بچه داره زمین و زمانو خسته کردن بچه هاش 

حالا میگه هرکی بچه‌هاش کمه ایمانش ضعیفه و فلان 

آقا شما همین دوتا بچتو درست تربیت کن با بزرگترش درست صحبت کنه رو مامانبزرگش دست بلند نکنه!!!! نمیخواد به فکر جمعیت شیعه باشی 

اگه اسم خودمونو میذاریم شیعه اگه اسم خودمونو میذاریم مذهبی کاری نکنیم بقیه از مذهب زده شن !

فکر میکنن همه‌ی اسلام به بچه زیاد داشتنه به فعالیت تو توییترو هشتگ و مشتگه 

تروخدا اسم خودتونو بچه مذهبی بچه انقلابی نذارید 

اینقدر اعصابم خرده که  


شروع هشت ماهگی شروعی برای شیطنت های جدید

صبح زودتر از ما بیدار میشه و شروع میکنه به بازیگوشی

به حدی که شیشه‌ی عینک پدرگرامیشون رو از جا دراورده بود :)))

فک کنم باید بندمش به خودم فسقلی رو 

همشم دنبالشم که وقتی با کمک پشتی و در و دیوار سرپا وایساده نخوره زمین

با این همه مراقبت کمِ کم روزی پنج بار رو زمین میخوره 

حس میکنم دارم سخت ترین مرحله بچه‌داری رو میگذرونم 

شایدم اینا یه مقدمه باشه :|


نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ؟!

یه وقتایی هست که هیچ کجا احساس آرامش نمیکنم و اروم نمیگیرم 

دقیقا مثل الان 

هیچ مکان و شخصی نمیتونه منو آروم کنه حالم رو خوب کنه 

فکر میکردم دوری از خونه‌ای که بیشتر وقتم رو با پسر تنهایی اونجا سپری میکنم بتونه کلی حالم رو بهتر کنه

اما انگار نه! 

اصلا انگار که دنیا دیگه مال من نیست .


بنده به یه مرضی مبتلام که هرچند وقت یکبار وبلاگام رو عوض میکنم :( 

امروز زد به سرم از اینجا هم برم 

رفتم نگاه کردم دیدم عه بالاخره بعد از سالها بلاگری یه جایی پیدا شد که من یکسال اونجا آرومم گرفت و نوشتم 

ولی چه نوشتنی آخه ؟ 

یه سری نوشته‌ی بی سر و ته . 

اسمشو روزانه نویسی هم نمیشه گذاشت ! 

از بس هم از خوشی و عاشقانه نوشتن رو منع کردم که اینجا شده مصیبت نانه :))))


سلام :) 

امشب برای دومین بار پسر رو بردیم سلمونی 

بار اول چندماه پیش بردیمش پیش یه سلمونی که صاب سلمونی خودش مشغول بود شاگردش موهای پسر رو کوتاه کرد و به شدت ادم بی حوصله ای بود همشم نوچ نوچ میکرد 

ولی خب موهاشو مرتب کرد 

این سری موهای پسر خیلی بلند شده بود دیگه واقعا غیر قابل تحمل بود 

من کلی اصرار کردم به همسر که همین امشب باید ببریم موهاشو کوتاه کنیم 

بردیمش همون سلمونیِ قبلی که تاکید کنیم خودِ آرایشگر بزنه موهاشو که گفت نه دیگه موی بچه کوتاه نمیکنیم 

ماهم سوار موتورمون شدیم به سمت خونه میرفتیم که یه سلمونیِ دیگه دیدیم که رو در مغازش یه برگه زده بود که "مغازه بازه هستیم ، هوا سرده ، درو بستیم" منم همین جمله رو خوندم و همسر گفت بریم همین جا 

و چه کار خوبی کردیم که رفتیم، اینقدر این آقا با حوصله و منصف و مودب بودو خیلی هم خوشگل موهای پسر رو کوتاه کرد 

پسر هم کلی ترسیده بود و گریه میکرد به حدی که منم داشت گریه‌ام می‌گرفت !

بعدشم برای اینکه ترسش بریزه بردیمش اسباب بازی فروشی (البته آقای همسر میخواست زودتر بریم خونه به کاراش برسه ولی ما ولش نمیکردیم) رفتیم براش یه چرخ عصایی خریدم و یه ماشین، دوتا اسباب بازی خوشگل و قیمت مناسب :))) کلی هم ذوق کرد بچم 

دومین بار بود براش اسباب بازی میگرفتیم کل اسباب بازیایی که داره هدیه گرفته 

اولین اسباب بازیشم دوتا ماشین بود که تو بارداریم براش خریدیم 

 

+یه بار این پست رو نوشتم، میخواستم ذخیره و انتشار رو بزنم که یهو گوشیم خاموش شدو همه چی پرید :(


سلام :)

نمیدونم چرا دارم با عنوان تیغ مهمانی مینویسم :) 

ولی ربط تیغ به اینه که حین نظافت خونه و ازونطرف کنترل پسر که همش تو دست و پام بود انگشتم خورد به تیغ غذاسازو بدجور برید 

هیچ وقت یادم نمیاد اینطوری دستم بریده باشه و اینقدر خون ازش رفته باشه 

حالا پسر هم همش میخواست دست بزنه 

دوتا چسب زخم زدم روش ولی خیلی درد میکنه 

سه ساعت دیگه هم مهمونا میرسن 

و همسر هم خونه نیست دقیقا تا سه ساعت دیگه 

 

+روزهای سختیه درکل، ولی نمیذارم به من سخت بگذره :)

+راستی تصمیمم رو گرفتم پررنگ تر از قبل همینجا مینویسم :)


سلام :)

از اونجایی که منم دعوت شدم به 

چالش  پس :

《 سلام ریحانه‌ی عزیزم 

این نامه از آینده بدست تو رسیده، آینده‌ای که تو با انتخاب‌هات ساختیش

ازت میخوام خیلی جدی و زودتر به کار هنری مشغول شی.

 

بهت نمیگم سالهای آخر تحصیلتم مثل قبل درس بخون چون همون نخوندنه بهتره :)) ولی به جاش یه کار درست و هدفمند رو پیش ببر که چندسال دیگه نتیجه اش رو ببینی

 

و اخرین حرفم اینکه این ازدواج راه خیلی دشواری داره، فکر نکن همه چی با رسیدن درست میشه

 

عاقبتت بخیر❤》

 

ببخشید دیگه :))

 

ولی خب صحبتای تکمیلی :))

ریحانه‌ی گذشته حتی اگه این نامه بدستش برسه باز هم یه جاهایی اشتباه میکنه 
انتخابِ اشتباه جزئی از زندگیه!

اشتباهات تجربه‌ها رو درست میکنن و آدم موفق کسیه که از تجربه‌هاش درس بگیره 

دریافت نامه از آینده چیزی رو درست نمیکنه :)


اره واقعا تصمیمم جدیه برای اینجا موندن 

چون نت وصل شد

هم اینستا هم تلگرام ولی باز من میامو اینجا مینویسم :)

 

حال جسمیم دوباره خراب شده

دارم به حال بدم فکر میکنم و ظرفای کثیف توی سینک که پسر نذاشت بشورم 

و همسری که از ساعت ۹ رفته خوابیده و منی که فردا صبح زود باید بیدار شم و خواب نمیرمو بازم بگم ؟ :)


امروز از صبحش که بیدار شدم حالم گرفته بود 

اون از دیروز که با قضیه‌ی سوختن چادرعربی اصیل که هدیه مادرم بود و تو فردشگاهی که بخاریشون رو کنار پیشخوان و جای غیر استاندارد نصب کردن گذشت

اینم از امروز که فهمیدم گوشیم نفسهای آخرشو میکشه و فعلا شرایط خرید یه گوشی درست درمون رو ندارم و همه کار و زندگی من گوشیمه 

هرروز صبح که بیدار میشدم خونه رو مرتب میکردم و میرفتم سراغ گلدوزی و فلان 

ولی امروز پسر تا تونست ریخت و پاش کردو کسی نبود که جاشو تمیز کنه 

حتی یه ظرفم نتونستم بشورم 

اصلا خودم هم نمیدونم چم شده

فقط میدونم نمیخوام غر بشنوم نصیحت بشنوم جملات منفی بشنوم 

یه وقتایی حس میکنم برید‌م.


یه وقتایی آدم دلگیره 

دلسرده 

تنهاست، غمگینه 

دنبال یه شادیِ هرچند کوچیکه

دنبال یه چیزی میگرده که ازش آرامش بگیره 

فکر میکنه چیکار کنه بره کجا چی بگیره چیکار کنه 

چشم وا میکنه میبینه تویِ یه گلخونه‌اس 

پر از گل و گیاه 

کوچیک و بزرگ 

رنگی و سبز 

موندگارو ناموندگار

بعضیاش ساده ان ولی مقاومن و بعضیاش فقط زیبایی دارن و دو روز نری سراغش داغون شدن

یکیش مراقبت بیشتری میخواد حساس تره 

یکیش هست تو تا سه ماه هم بهش سر نزنی رسیدگی نکنی آخ نمیگه 

یکیشم هست تا بهش دست میزنی قهر میکنه و برگاشو میبنده 

همه رقم گل و گیاهی اونجا میبینی 

ولی کدومو برمیداری ؟ بر چه اساسی گلتو انتخاب میکنی ؟ 

یه نگاه به خودت میندازی، یه دور میچرخی و نگاه به تک تک گلدونا میندازی

یکیش بد به دلت میشینه ساده اس ولی قشنگه 

از صاحب گلخونه قیمتشو میپرسی قیمت خوبیم داره، مناسبه 

ولی صاحب گلخونه میگه "آقا" اون گل که انتخاب کردی خیلی حساسه ها، خیلی مراقبت میخوادا، سرما بهش نخوره، نور آفتاب نباید مستقیم بهش بخوره، مرتب باید بهش آب بدی، فلان کنی بهمان کنی 

اگه نمیتونی برش ندار

چون اگه بمیره دیگه برنمیگرده.

 

+حواسمون به گل‌های زندگیمون باشه :)


حرص های بیخودی، نگرانی‌های بیخودی، فکر و خیال بیهوده 

پیر میشیم تو روزهایی که هیچی ازش نمیفهمیم و میگذره 

روزهایی که قبل از اومدنشون حرصشونو خوردیم :) 

من خیلی اینطوریم و دارم روز به روز بدتر میشم 

درست کردنش سخته ولی با مراجعه به طبیب شاید بشه کمی این سودای لعنتی رو پایین آورد 

قبل از اینکه همه چیمو از دست بدم باید برم .


زندگی داره سخت‌تر از اونی میشه که باید :) 

واقعا دیگه این اوضاع بهم ریختگی رو نمیتونم تحمل کنم 

دلم یه خونه مرتب میخواد 

دلم کارهای به اتمام رسیده رو میخواد 

دلم نظم میخواد 

دلم آسودگی خاطر میخواد 

یک ماهی میشه که همسر دو ساعت دیرتر میاد خونه و ما خیلی خیلی کمتر میبینیمش 

و این اوضاع رو غیرقابل تحمل تر کرده

امشب تا اومد خونه بدون خوردن شام رفت خوابید بلکه سردردش آروم شه و قرار بود ساعت دو یا سه بیدار شه که کارهاش رو انجام بده 

بهش گفتم بیدار میمونم تا وقتی که بیدار شی :) 

ولی انگار اینقدر خسته و ناخوشه که نتونسته بیدار شه :( 

و منم بهتره برم بخوابم .

 

 

+فردا روز بهتری میسازم *_*


من معتقدم که پول خیلی خوشبختی میاره ‌D:

من عاشق کارهای هنریم 

برای همین کار گلدوزی وساخت زیورالات که شروع کردمت الان کلی هزینه کردم و حالم با این کار هنری که مشغولشم خوبه

ولی متاسفانه یا خوشبختانه من یه عادت بدی دارم اینکه به یه چیز قانع نمیشم :|

منظورم تو همین کارهای هنری و ایناست 

دوست دارم یه عااالمه کارهای جدید یاد بگیرم 

مثلا کار با خمیر رو خیلی دوست دارم 

رفتم تو سایت نگاه کردم حداقله حداقلش من باید صدو پنجاه هزار هزینه کنم برای شروع 

هر رنگ خمیرش پونزده هزار بود

و صدو پنجاه  تومن برای من که الان هرچی پول داشتم دادم برا گوشی خیلیه D: 

سایتو بستمو گفتم بعد میگن پول خوشبختی نمیاره :)))

 


یه هفته پیش بود فک کنم که رفتم حضوری یه گوشی جدید گرفتم 

شرایط خرید رو نداشتم ولی با هزار خوشبختی:))) شرایطو جور کردم

چون واقعا به یه دوربین خوب برای کارم نیاز داشتم 

اونموقع که رفتم گوشی بگیرم فروشنده گفت گوشی همش داره گرونتر میشه 

و حالا رفتم میبینم دیجی کالا موجود کرده و نزدیک به چهارصد تومن ارزونتر :) 

اونموقع که من میخواستم اینترنتی بخرم ناموجود بود 


روزهای سخت همیشه هستند، خیلی وقته منتظرم که تموم شن ولی انگار پایانی ندارند 

پس کی میرسه اون آسونیِ بعد از سختی

 

 

∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆

 

شاید اون آسونی رو خودمون باید بدست بیاریمش 

کافیه تو روزهای سخت صبورتر باشیم و ظرفیتمون رو کمی بالاتر ببریم 

اینطوریه که قوی تر میشیم و از روزهای سختمون به آسونی عبور میکنیم :)


هر روز یه ناراحتی پنهان داره که یهو آشکار میشه :)) 

راستشوبگم پدرم درومده دیگه 

خوبه که تا حالا دووم اوردیم 

همون که میگن ما را به سخت جانی خود ازین گمانا نبود و اینا :)

یه آشنایی اومد گفت من برای خونتون کابینت میزنم با هرچوبی که بخواین با کمترین هزینه !

حالا هرچی جلوتر میریم بیشتر گند کاراش در میاد 

کابینتای مونه خودشونو نشونمون داد گفت خودم درست کردم 

امروز فهمیدم خودش نتونسته کار کابینتاشونو تموم کنه یه نفرو از بیرون اورده 

اونی که باید این حرفا رو همون اول به ما میزد اونموقع هیچی نگفت

حالا دیگه ؟ :) 

نمیشه جمعش کرد .

این فقط یه موردش بود :)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها