سلام :) 
امروز خودمو مشغول درست کردن بولت ژورنال کردمو کمی هم نقاشی کشیدم، اون لحظه انگار واقعا توی یک دنیای دیگه بودم و هیچ فکر و خیال بیخودی حالم رو خراب نکرد.
اما الان که باز تو سکوت خونه نشستم حالم خراب شده و دیگه دست و دلم به کار نمیره
ظرفای کثیف توی سینک 
پتوهای وسط هال 
خریدهایی که رو زمین مونده و.
اینکه هرچی جارو میکشم باز سریع سر و کله مورچه ها پیدا میشه اعصابم رو خرد میکنه !
اینکه بعد سه روز وقت نکردم پتوی خیس خورده توی لگن رو بشورم حقیقتا خیلی اعصابم رو خرد میکنه :/
و اینکه حس میکنم تو این خونه اصلا دیده نمیشم !
انگار یه ماشینم، یه ماشین که باید تو خونه بمونه، یه ماشین که باید تا چشم باز میکنه یه سری کارهای تکراری رو انجام بده، یه ماشین که هیچی رو برای خودش نخواد !
چندبار با پسر دوتایی رفتیم بیرون، نمیگم بد بود ولی خیلی خوبم نبود 
دوسدارم با همسر بریم بگردیم مثل قدیما 
جدیدا همسر خیلی سرش تو کارای خودشه و این مسئله واقعا منو آزار میده!
فیلم میبینه کتاب میخونه میخوابه مستند میبینه . بیخیال.
نمیتونم هضم کنم این همه علاقه رو در کنار بی توجهی !

الان داشتم فکر میکردم که آخرین بار کی احساس خوشبختی کردم ؟ 
  


مشخصات

آخرین جستجو ها