تصمیمی که گرفته و قراره چندماه دیگه اجرا بشه خیلی روی زندگی من و همسر تاثیر میذاره 
اون لحظه که داشت راجع بهش حرف میزد با هر جمله اش من ناامیدتر و غمگین تر میشدم ولی بروز ندادم و سکوت کردم 
فقط تو دلم گفتم پس ما چی ؟
بعدشم تا همین چند لحظه پیش کلی غصه خوردم و از آینده ی مبهمی که پیش رومونه ترسیدم
یه لیوان چایی ریختم برای خودم برای رفع خستگی و پیشگیری از سردرد احتمالی 
حین خوردن چای رفتم تو فکر
به این که چندبار از وقتی من و همسر به هم رسیدیم این اتفاق با شرایط مختلف برامون پیش اومده
دفعه های قبل قوی تر بودم 
و از ته قلبم ایمان داشتم که خدا حواسش بهمون هست و خدا طوری حواسش بود که جای نگرانی نمیموند
این دفعه چرا اینقدر ترسیدم ؟
دفعه های قبل که تلاش و توکلمون بی نتیجه نمونده بود ؟ 
.

* هدر رو توجه بنمایید    

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها